Sunday, September 16, 2007








دوست
من و مريم از بچگي با ھم دوست بوديم. ھمسايه بوديم و خونشون تو كوچه ما بود. خیلي با ھم صمیمي بوديم. ازمدرسه كه میامديم بعد از ناھار يه كمي استراحت مي كرديم بعدش يا مريم میامد خونه ما يا من مي رفتم پیشش. تكفرزند بود و پدرو مادرش ھردو شاغل بودن. دختر آروم و ساكتي بود. بھترين دوستش من بودم زياد با كسي قاطي نميشد. منم بھترين دوستم مريم بود. ھمه گردشامون با ھم بود. اونم موقعي كه میامد خونمون تا دير وقت مي موند چونمامان و باباش دير میامدن خونه به اونا مي گفت كه میاد خونه ما . اونا ھم مخالفتي نداشتن و خیالشون راحت بود كهمريم تنھا نیست و پیش ماست. خیلي بھم عادت كرده بوديم . مامانم ھمیشه مي گفت من سه تا بچه دارم . مريمھم مثل دختر خودم مي مونه. من يه برادر كوچكتراز خودم دارم كه ٨ سالشه. مريم ھمیشه مي گفت خوش به حالتحداقل يه داداش داري من كه خیلي تنھام اگه تو نبودي مي مردم از تنھايي. مامانش معاون يه شركت تجاري بود وخیلي كارش درست بود شايد درآمدش از باباش ھم بیشتربود. مامان و باباش انگار با ھم مسابقه پول در آوردنگذاشته بودن . باباي مريم دندونپزشك بود و يه مطب شیك داشت. خلاصه جفتشون از اون آدما بودن كه كارشونو ھمهقبول دارن. با اينكه از لحاظ مادي چیزي كم نداشتن و در رفاه كامل بودن اما بازم تا ديروقت سركار بودن . جالب بود ھركدومشون سعي مي كرد ديرتر از اون يكي بیاد خونه . مثلا مي خواستن بگن سرمون خیلي شلوغه.. مامانش معمولا١٠ و ١١ میامد دنبال مريم . و باباش ھم با نیم ساعت تا خیر مي رسید خونه. شايد اگه مريم خونه ما نبود و مي موندخونشون اونا نصف شب مي رفتن خونه اما به خاطر اينكه زودتر بیان دنبال مريم كارشونو زودتر تموم مي كردن. مريم بااينكه چیزي كم نداشت اما به شادي و سرحالي من نبود.. كلا روحیه غمگین و پكري داشت. موقعي كه میامد خونه مامیديد مامانم چقدر ھواي ما رو داره يا بابام كه چقدر با من و داداشم شوخي میكنه خیلي پكر مي شد. مي دونستمبه چي فكرمیكنه. مي دونستم دوست داره مامانوباباش بیشتربھش برسن . واسه ھمین موقع تفريح و گردشمون باباماجازه مريمو مي گرفت و اونو ھم با خودمون مي برديم. خود مريم ھمیشه مي گفت مامان باباي تو رو از مامان بابايخودم بیشتر دوست دارم. خیلي با ما راحت بود و ما رو خیلي دوست داشت. بعضي وقتا كه نمیومد مامانم زنگ میزدبھش و مي گفت تنھا نمون تو خونه پاشو بیا اينجا پیش بھاره.
يه روز ظھر داشتیم با مريم از مدرسه بر مي گشتیم كه ديدم يه پسره اومد كنار مريمو گفت : سلام عزيزم. مريم يھوبرگشت طرفشو گفت تو اينجا چي كار مي كني ؟ مگه قرار نشد تو خیابون نیاي سراغم .. زود باش برو... پسره ھم يهچشمك زد و گفت خب دلم واست تنگ شده مريم جون. مريم دوباره بھش گفت : زود باش برو يه وقت ھمسايه ھا ميبیننمون .. پسره يه اخم كرد و گفت چرا ديروز بھم زنگ نزدي ؟ نگفتي نگران مي شم ؟ راستي مريم جون دوستتو بھممعرفي نمي كني ؟ مريم عصبي شده بود گفت : حمید ترو خدا برو ... الان مي رم خونه بھت زنگ مي زنم... پسره ھميه لبخند زد وگفت باشه عزيزم ... منتظرم. بعد رفت . من خیلي تعجب كرده بودم . گفتم مريم اين كي بود؟ گفت :سیمین رو مي شناسي ؟ ھمون كه میز جلويي من میشینه ...( من و مريم تو كلاس ھم نبوديم ) گفتم : آره ديدمشخب ؟ گفت شمارشو اون بھم داده دوست وحیده .. دوست پسر سیمین... ھمش ٢ روزه تلفني با ھم حرف مي زنیمنمیدونم آدرسمو از كجا بلده .. چند باربھم گفته آدرستو دارم مي دونم بیشتر موقع ھا تنھايي مي ذاري بیام پیشت ...منم از ترسم میگم : نه تنھا نیستم خالم بعضي وقتا میاد پیشم... بھاره حمید آمارمو داره ... حتي مي دونه مامان وبابام چي كارن .... گفتم خب معلومه ديگه سیمین بھش گفته... چرا زودتر بھم نگفته بودي مريم ؟ گفت : خب واسهاينكه دو دل بودم. نمي دونستم بھش زنگ بزنم يا نه... باور كن بھت مي گفتم.. گفتم : عیبي نداره ... خب حداقل بهخودم مي گفتي من به سعید( دوستم ) مي گفتم يكي از دوستاشو بھت معرفي مي كرد. لبخندي زد و گفت تو پیداكردن دوست پسر ھم بايد مزاحم تو بشم ؟ دو تايي خنديدمو گفتم خب حالا از اين پسره بگو ببینم اين آقا حمید چهجورياس ؟ گفت زياد نمي شناسمش . ھمش دو روزه با ھم دوستیم. چند بار تلفني با ھم حرف زديم. پسر خوبیه وليخیلي دوست داره بیاد خونه پیش من. وقتي مي گم نه بايد برم پیش بھاره دوستم. میگه خب به جاي اينكه بري اونجابیا خونه من . منم تنھام. قرار شده يه روز برم خونشو ببینم. .. خب من خودمم درسته چند ماھي بود با سعید دوستبودم اما رابطمون خیلي معمولي وساده بود. بعضي وقتا تو راه مدرسه مي ديدمش . يه موقع ھايي ھم با ھم قرار ميذاشتیم و يه ذره قدم مي زديم با ھم و بعدشم مي رفتیم. سعید چند بار منو بوس كرد بود اما تا حالا بھم نگفته بود برمخونش. بیشتر با سعید شبا تلفني صحبت مي كردم. اما حالا مريم بعد از دو روز تلفني حرف زدن با حمید بھش گفتهبود میره خونشون... بھش گفتم مريم واقعا مي خواي يه روز بري خونش ؟ گفت آره خب... مگه چیه ؟ گفتم ھیچي....ولي ھنوز كه نمي شناسیش... خنديد و گفت اوووووووووه حالا تا اون موقع كه برم با ھم آشنا مي شیم. .. داشتیممي رسیديم خونه به مريم خیلي اصرار كردم ناھار بیاد خونمون اما گفت : ديدي كه به حمید گفتم بھش زنگ مي زنم... میرم خونه اگه بھش زنگ نزنم باز سر راھم سبز میشه... گفتم خب من بعد از ناھار میام خونتون ... تا اون موقعزنگ نزن... منم میخوام ببینم چي مي گید به ھم .... لبخندي زد و گفت باشه .. منتظرتم .. زود بیا..ناھارمو كه خوردم سه سوته خودمو رسوندم به مريم. از اينكه به مريم گفته بودم مي خوام بشنوم چي میگید به ھمپشیمون شده بودم آخه واسه چي بايد اين كارو مي كردم... مي تونستم يه كاربھتر بكنم.. يه فكر توپ به ذھنم رسید..از اون فكرا كه تو كله آدم يه لامپ روشن میشه ...مريم كه تنھا بوده و وضعیت خونشون عالي بود و مي شد تا شببرنامه رديف كرد... من كه آدمي نبودم با سعید برم باغ يا خونه دوستاش ...دوستاش از اونايي بودن كه نمي شد زيادروشون حساب كرد ..با خودم گفتم چرا نريم خونه مريم اينا ؟!! تصمیم گرفتم ديگه به مخم فشار نیارمو برم به مريم بگمببینم نظر اون چیه...
اون كه منتظر بود من بیام تماسشو بگیره ... بھش گفتم مريم يه فكري كردم ..مگه تو به حمید نگفتي میري خونشون؟گفت چرا چطور؟ گفتم به حمید بگو بیاد اينجا منم به سعید مي گم بیاد اينجا ... تا شب بھمون خوش مي گذره...كسي ھم كه نمیاد مزاحمم نداريم خوبه ديگه نه؟ يه كم فكر كرد وگفت يعني به حمید بگم بیاد اينجا ؟ اون وقت میگهنه به اونكه میگه تازه با ھم آشنا شديم نه به اونكه میگه بیا خونمون...ضايعست بابا چه فكرايي مي كنیا بھاره...ضايعبودنشو كه راست مي گفت ولي خب اگه به يه بھانه مي كشونديمش خوب بود. البته من خودم با سعید مشكلنداشتم مي دونستم اگه بھش بگم از خوشحالي سكته مي كنه ولي مريم چون تازه با حمید آشنا شده بود يه ذرهتیريپ با كلاسي و اينا مي ذاشت...گفتم مريم اگه بخواي مي تونیم يه بھانه جور كنیما يا بھش بفھمون كه الان منوسعید اينجا ھستیم اون وقت خودشم پیشنھاد میده... مريم خنديد و گفت عجب مارمولكي ھستي تو باشه اينجوريبھتره.. گوشي رو برداشت و زنگ زد به حمید .. ديگه نمي گم چه حرفايي زده شده چون خیلي كش پیدا مي كنه فقطبگم مريم به حمید گفت بھاره با دوستش سعید قراره بیان اينجا ... منم تنھام . حمید ھم كه دوزاريش میوفته و میگهچرا تنھا عزيزم در رو باز كن كه منم اومدممنم كه به سعید زنگ زدم ھمون طور كه حدس مي زدم با كله قبول كرد. البته اولش فكر مي كرد شوخي مي كنمولي وقتي ديد واقعا دارم بھش مي گم بیاد كف كرده بود مي گفت تو چرا زودتر نگفته بودي خونه مريم اينا رديفه بھشگفتم درست صحبت كن اينجا كه مكان نیست حالا ما يه دفعه شما رو دعوت كرديمااا..خلاصه سعید كه گفت تا يه ساعت ديگه اونجام .. حمید ھم قرار شد خودشو برسونه .. من و مريم از يه طرف ھیجانداشتیم از يه طرف ھم داشتیم مي مرديم از استرس اولین بار بود كه خونه مريم اينا قرار داشتیم.. ھر دومون خوب ميدونستیم آخر اين ماجرا ختم به سكس خواھد شد . من كه با ھمون نگاه اول و شھوت توي چشماي حمید فھمیدهبودم كه تا كار مريمو نسازه ول كنش نیست خب من كه اينو گرفته بودم ديگه حتما مريم مطمئن بود . يه كمي باھمديگه بساط پذيرايي رو آماده كرديمو ماھواره رو گذاشتیم روي يه كانال مثبت و خودمونم كلي به خودمون رسیدهبوديم و تیپ زده بوديم ...ساعت حدود ۴ و خورده اي بود كه صداي زنگ اومد و من و مريم يه متر پريديم ھوا...با صدايزنگ ا سترسمون صد برابر شده بود .. مامان مريم گاھي از محل كارش زنگ مي زد به مريم.. مامان من ديگه تماسنمي گرفت فكر مي كرد با مريم داريم درس مي خونیم (خیر سرمون ).. دعا مي كرديم كه كسي تماس نگیره ... در روباز كرديمو سعید بود ..چشمم كه بھش خورد به زور جلوي خندمو گرفتم معلوم بود خودشو كشته بس كه به خودشرسید مثل تازه دامادا شده بود...يه دسته گل خوشگل و ناز خريده بود ...اومد تو بعد از سلام و قربون صدقه و اين چرتو پرتا نشستیم ...اولش يه كم بینمون سكوت بود مثل اوشكولا ھمديگرو نگاه مي كرديم تا بالاخره سعید سكوت وشكست و گفت : اي بابا شما نمي خوايد حرف بزنید ؟ منم مثلا اومدم حرف بزنم گفتم : مريم حمید چرا نیومد؟ سعیدچپ چپ نگام كرد تازه فھمیدم چي گفتم ... مريم خنده اش گرفته بود ديدم مات شم بھتره ... يه خورده سعید وراجيكرد تا بعد از يه ربع حمید ھم اومد .. از ظھر كه ديده بودمش خوشگلتر شده بود ... از اون پسراي داغ بود ...نگاھاشخیلي سنگین بود ... آدمو خشك مي كرد وقتي خیره مي شد تو چشم . يه كمي كه با ھم آشنا شديم و صحبتكرديم ديگه يخمون آب شد ...اولش فاصله بینمون كمتر شد و بعدم من ولو شدم بغل سعید و مريم ھم لم داده بود روحمید.. يواش يواش صداي پسرا دراومد: بابا كانالو عوض كنید اين چیه آخه ؟؟!! انگار دنبال چیزي مي گشتن كه سريعبريم سر اصل مطلب ... حمید دستشو انداخته بود دور گردن مريمو صورتشو برده بود سمت گوشش و خیلي آرومباھاش صحبت مي كرد ... مريم ھم قیافه اش ديدني بود انگار با چشماش مي گفت بابا منو وردار ببر رو تخت ديگه..سعید ھم به من چشمك مي زد و مي گفت بھار ما مزاحمیم پاشو بريم تو يه اتاق ديگه ... اينو كه راست مي گفتكاملا معلوم بود مريم و حمید معذب ھستن .. البته سعید اينقدر پررو بود كه اصلا مشكلي نداشت فقط به خاطر اون دوتا مي گفت ... بلند شدمو به مريم گفتم : مريم جون من و سعید میريم تو اون اتاق استراحت كنیم ...شما راحتباشید .. مريم يه جوري نگام مي كرد انگار مي گفت : چه عجب .. زود باش برو .. يه چشمك بھم زد و گفت بروعزيزم...
رفتیم تو اتاق مامان و باباي مريم ... يه تخت بزرگه دو نفره با عكس و وسايلي كه معلوم بود مال مامانش ايناست..رفتیم تو و درو بستم سعید يه ذره چرخید تو اتاقو گفت مريم ھمیشه تنھاست تو خونه ؟ گفتم سعید فكراي بد نكن ...ھمین يه دفعه بوده... خنديد و گفت واااااااي من كه چیزي نگفتم ...اومد جلوتر و دستاشو گرفت دور كمرمو منو چسبوندبه خودش.. صورتشو آورد سمت لبامو آروم گفت با تو تنھا شدن حتي يه دقیقه ھم غنیمته... آآآآآآآآخ كه چقدر صبر كردمتا اين لحظه رسید... نذاشت حرف بزنم لباشوگذاشت رو لبامو شروع كرد به خوردن.. زبونمو گرفته بود تو دھنشو داشتمي مكیدش ... كیرش داشت رشد مي كرد و به شكمم فشارمیاورد. سرمو بردم بالا و شروع كرد به لیس زدن گردنمھم لذت مي بردم ھم قلقلكم میامد...خودشو میمالید بھم ... يه تكوناي خیلي آرومي مي خورديم. منو بغل كرد و بردسمت تخت ..
تاپمو در اورد و خودشم تي شرتشو در آورد و گفت كش موھاتو باز كن ...مي خوام موھات باز باشه..خوابید رومو شروع كرد به لب گرفتن ... تنش خیلي داغ شده بود. سوتینمو درآورد سینه ھامو مي مالیدشون... اولینسكسي بود كه با سعید داشتم ...ھیجان و استرس بھم خیلي فشار میاورد ...نگران بودم الان تلفن زنگ بزنه با اينوضع چه جوري جواب بديم ... دوست نداشتم لذتم با اين فكرا بپره تصمیم گرفتم از اولین سكسم با سعید يه خاطرهخوب داشته باشم واسه ھمین بي خیال شدم .. سعید داشت سینه ھامو مي خورد زبونشو مي كشید دورسینهھامو با زبونش مي زد به نوك سینم.. رفت پايین تر دكمه ھاي شلوارمو باز كرد و محكم كشیدش پايین ... دستاشوگذاشت دو طرف پامو از روي شورت داشت كسمو لیس مي زد ... منم ديگه واقعا داغ كرده بودم .. گازاي كوچیك ميگرفت از اطراف كسم .. درد باحالي داشت .. نفسام تند شده بود بھش گفتم زود باش ديگه سعید درش بیار... آرومشورتمو درآورد و يه نگاه طولاني به كسم كرد... داشت با چشماش مي خوردش ...يه لیس آروم و طولاني بھش زد كهيه آآآآآآه بلند كشیدم... سرشو چسبوند به پاھامو مشغول لیس زدن شد . با ھر لیس زدنش تموم تنم مورمور ميشد... يه دستشو برد زير كونم و آروم مي مالیدش ... زبونشو فرو مي كرد توكسمو مي چرخوند.. چشمامو بسته بودمو صداي ناله ھم بلند شده بود... كسم حسابي خیس شده بود..نمي خواستم الان ارضا شم بھش گفتم بسه سعید.. نوبت منه... سرشو آورد بالا و دراز كشید رو تخت ..دكمه ھاي شلوارشو باز كردمو كیر گنده اش از روي شورت معلومبود... از روي شورت يه لیس بھش زدم كه ناله سعید بلند شد... شورتشو در آردمو كیرشو گرفتم تو دستم داغ داغ بود...زبونمو دورش چرخوندم صداي سعید اتاقو پركرده بود ... سرمو گرفت توي دستاش و فشار میداد به كیرش..داشتمخفه مي شدم. ولي با تمام وجود واسش ساك مي زدم بعد از چند دقیقه منو بلند كرد و خوابوند رو تخت ... پاھامو دادبالا و كیرشو مالید به كسم صداي جفتمون پیچیده بود توي اتاق ديگه ھیچي حالیمون نبود... چند تا ضربه با كیرش بهچوچولم زد كیرشو گذاشت دم كونمو فشار داد.. از بس آب ازم اومده بود كیرش تا نصفه به خوبي رفت تو ... يه فشارديگه داد جیغم در اومد گفت الان خوب میشه صبر كن عزيزم... چند دقیقه كیرشو ثابت نگه داشت و خودش با دستشداشت كسمو مي مالید... داشتم مي مردم دلم مي خواست بگم از جلو بكن ولي حیف كه اين سد جلومو گرفتهبود...يه ذره ديگه كیرشو فشار داد و تا ته رفت تو .. اولش كه رفت تو درد وسوزشش خیلي زياد بود ولي يواش يواشكمتر مي شد... سعید آروم عقب جلو مي كرد ...شلپ و شلوپي راه افتاده بود معلوم بود سعید ھم يه ذره كیرشابپاشي كرده اون تو رو ..يه دستشو گذاشته بود روي چوچولمو داشت فشار مي داد ديگه داشتم ارضا مي شدمخودمم داشتم سینه ھامو مي مالیدم سعید ھم حال میكرداز اين كارم منو نگاه مي كردو محكمتر تلمبه مي زد...انگشتشو مي كشید روي كسمو يه فشار آروم مي داد ...صدام كه بلندتر شده فھمید دارم ارضا میشم محكمتر مالید ومن يه جیغ كوتاه زدمو ولو شدم... سعید ھم يه دو سه دقیقه تلمبه زد و كیرشو يھو كشید بیرون و يه آآآآآآآآآااه كشیداما يه ذره دير كشید بیرون ... آبش ريخت روي كسم و شكمم... يه ذره كیرشو مالید به كسم و خودشم ولو شد... چنددقیقه بعد كه حال اومديم بلند شديمو خودمونو تمیز كرديم... سعید خیلي بھش خوش گذشته بود ... مي گفت ميتونم يه بار ديگه كارتو بسارم ... بھش گفتم به منم خیلي خوش گذشت گفت يعني امیدي ھست دوباره دعوت شیم..خنديدمو گفتم بستگي به مريم داره بذار ببینم به اونا خوش گذشته...يه ذره سرو وضعمون و مرتب كرديمو رفتیم يهنگاه انداختیم تو پذيرايي ديديم نیستن... گفتم احتمالا تو اتاق مريم ھستن... ما رفتیم تو پذيرايي نشستیمو بلند بلندحرف مي زديم يعني ما كارمون تموم شده ...چند دقیقه بعد اونا اومدن بیرون ..مريم گردنش يه كم سرخ بود...يه كمي به معده ھامون حال داديمو از خودمون پذيرايي كرديم .. دمدماي غروب بود كه موبايل حمید زنگ خورد و گفتمامانمه بايد برسونمش خونه خاله ام ... چند دقیقه بعد حمید خدافظي گرمي كرد و حسابي ھم مريمو بوسید و رفت... سعید ھي مي گفت من امشب اينجاما ... گفتم غلط كردي من خودم امشب اينجا نیستم تو مي خواي بموني ...ديگه خودمم بايد مي رفتم شب شده بود... سعید ھم بعد از رفتن حمید تشكر و خدافظي كرد و رفت ...من و مريم يهذره خونه رو مرتب كرديمو من آماده رفتن شدم ... مريم بھم گفت از سكس با حمید خیلي راضي بوده ... بھم گفت دوبار ارضا شده حمید خیلي وارده و خوب بلده چي كار كنه...مي گفت قرار شده ھفته اي دو بار بیاد اينجا دوست دارهمن و سعید ھم بريم ...
از اون روز به بعد رابطه من و مريم با سعید و حمید خیلي خوب شده بود... خیلي رو ھم حساب مي كرديم .. اون قدربا ھم راحت شده بوديم كه ديگه موقع سكس اتاقامون جدا نمي شد ھمون جا ھر چھارنفرمون كارمونو مي كرديم و باديدن وضعیت طرفمون حسابي لذت مي برديم... اما ھیچ وقت دوست نداشتیم ضربدري سكس كنیم .. مي خواستیمھر كدوم حد و اندازمون ھمین باشه . مدت زيادي ما با ھم بوديم تا اينكه سعید دانشگاه قبول شد و از تھران رفت ...ديگه منم زياد نمي رفتم .. اگه اون دو تا رو مي ديدم دلم بیشتر ھواي سعید و مي كرد ... من و سعید ماه به ماهھمديگرو مي ديديم و از خجالت ھم در میامديم....
نويسنده: الهام